احمدی نژاد خامنه ای خاتمی خرداد انتخابات سیاست ایران اغتشاش انتخابات میر حسین موسوی امام خمینی انقلاب مخملی صدا سیما کامران نجف زاده افشین قطبی مهدی کروبی میمون روز قدس صانعی نمایشگاه پلیس مبارزه رزمی مختلط نرگس کلهر بابک داد بالاترین 13 آبان

۱۹ مرداد ۱۳۸۸

تایید خوراندن دارو به ابطحی توسط یک ‍پزشک و ترس او از مرگ ابطحی در اثر خوراندن این دارو به او

از هفته ی پیش تا به حال فکرم مشغول این بود که چگونه ابطحی با این سن و سال ظرف 40 روز 18 کیلو وزن کرده و هنوز می تواند حرف بزند سخت ترین رژیم هادر سخت ترین شرایط که مقدار کالری را به 4/1 می رسانند هم نهایتا در این سن ماه اول9تا 10کیلو و ماه دوم 5تا6 کیلو کم می کنند ا ما اگر سن آقای ابطحی را در نظر بگیریم هرگز نمی تواند در ماه اول اینقدر وزن کم کند 15 کیلو در ماه اول و 4 کیلو ظرف 10 روزبا همه دوستان مشورت کردم آنها هم نظر مرا داشتند اما این مرا مجاب نکرد و بالاخره با یکی از دوستانم که متخصص داروسازی است ودر شرکت نوارتیس کار می کند صحبت کردم او به شک من مهر یقین زد که فقط در اثر آمفتامین هاست که بدن می تواند این گونه وزن خود را از دست بدهد اما آمفتامین ها چه هستند؟ آمفتامین ماده ای است که به عنوان محرک سیستم عصبی – مرکزی (محرک روانی) شناخته شده است.
اما دلایل واضح تر برای اثبات خوراندن آمفتامین به ابطحی و دیگران:
1-لاغری شدید:آمفتامین خوراكي براحتي از راه دستگاه گوارش جذب شده و به سرعت اثرات آن ظاهر مي شود.مكا نيسم تاثير آن بطور عمده با آزاد ساختن سروتونين از پايانه هاي پيش سيناپسي و مهار كردن جذب مجدد آن است.. بعبارتي با افزايش سطح سروتونين درمغز فعاليت سيستم عصبي مركزي را سرعت مي بخشد.که مصرف کننده دچار بی‌اشتهایی شدید شده و تا روزها اشتها به غذا ندارد
2-به عکسهای ابطحی نگاه کنید مردمک چشم اورا در عکس های با کیفیت بالا نگاه کنید از عوارض آمفتامین گشاد شدن مردمک چشم هاست که کاملا مشهود است

3-فشار خون بالا: صورت بر افروخته ی ابطحی نشانگر فشار خون بالای اوست که در اثر مصرف این دارو ایجاد می شود

4-انجام اعمال تکراری و کلیشه ای:فیلم ابطحی را نگاه کنید جهت حرکت دست ها کاملا تکراریست

5-پر حرفی: فیلم حرف زدن ابطحی را قبلا دیده اید چقدر مکث می کند چه قدر فکر می کند مقایسه کنید با تعداد کلمات بیان شده در عرض یک دقیقه این فیلم

6-رنگ پریدگی و گل انداختن صورت:نیازی به توضیح نیست

7- تغییرات بارز رفتاری پشیمانی از اعمال گذشته نفی خود ودگرگوني تصوير ذهني از خود :که این هم کاملا در اعترافات مشهود است
و...

اما ترس من و حرف من نه از اعترافات ابطحی است نه از مصرف دارو برای اعتراف گرفتن و نه چیز دیگر ترس من از این است که با طولانی تر شدن بازداشت با این وزن کم کردن و با این مصرف بی رویه دچار حمله ی قلبی و مغزی و خدای نکرده مرگ شود چون آمفتامین عوارض جبران ناپذیری بر بدن می گذارند و نهایتا باعث مرگ می شود .خدا آخرو عاقبت همه مان را به خیر بگذراند آن از استفاده گاز جنگی به عنوان گاز اشک آور و این هم از دارو خوراندن به زندانی های بدبخت
نوشته دوست عزیز : pezeshkeabi.blogspot.com

تصویر نازک افشار قبل و بعد از دستگیری



اگر نایب امام زمان با مردمش این می کند ببین امام زمان چه بلایی سر مردم بیاورد!

توضیح ندارد ، همین

براي شهيدعليرضا توسلي و خانواده اش كه اجازه راست گفتن ندارند

بالاخره شد ، هماني كه فكرش را ميكرديم شد ،‌ اينكه از شهادت يك كودك دوازده ساله به نفع منافع خويش استفاده كنند. اينكه براي كودك شهيدمان تاريخ تغيير بدهند ، اينكه والدين كودك را (البته اگر واقعي باشند) تهديد كنند و با تهديد به پاي دوربين هاي ساختگي خويش قرار دهند. اينكه تاريخ شهادت را با قلب و دغل بنويسند. اينكه براي نوجوان كشته شده ،‌ قاتل پيدا كنند ،‌و اينكه قاتل براحتي در جلوي دوربين قرار بگيرد و بگويد با اين نوجوان تصادف كرده است ،‌اينكه بگويند رسانه هاي بيگانه به دروغ اين نوجوان را شهيد اعلام كرده اند ،‌اينكه بگويند رسانه هاي بيگانه تمامي حرفها و سخنان نشان دروغ است ، آيا شهادت ندا آقا سلطان هم دروغ است ؟ شهادت سهراب اعرابي هم دروغ است ؟ شهادت اشكان سهرابي كه 5 قدمي راقم به شهادت رسيد دروغ است ؟ شهيد شدن ترانه موسوي دروغ است ؟ شهادت محسن روح الاميني ، حسین طهماسبی ، كیانوش آسا ، مهدی كرمی ، مصطفی غنیان ، ناصر امیر نژاد ، محمد حسین برزگر ، سید رضا طباطبایی ، پریسا كلی ، محسن حدادی ، محمد نیكزادی ، علی شاهدی ، واحد اكبری ، ابوالفضل عبدالهی ، سالار طهماسبی ، فهیمه سلحشور ، وحید رضا طباطبایی ، فرزاد جشنی ، شلیر خِضری ، یعقوب بروایه ، كاوه علی پور، سعید عباسی فر گلچی ، مبینا احترامی ، فاطمه براتی و... دروغ است ؟ حمله چماقداران و پليس ها به داخل منازل مردم و تخريب اومال آنها ، حمله و ايجاد خسارت به خودرو ها دروغ است؟ تمامي اين صحنه ها را رسانه اي كه بايد ملي باشد اما ملي نيست پخش نكرد و رسانه هايي كه بنا به گفته رسانه ظاهرا ملي دشمن خطاب ميشود به نمايش گذارده است ،‌ آيا تمامي دروغ بوده اند ؟ شوربختانه رسانه حكومت اسلامي ، در خودخواهي كامل مي گويد ،‌هرآنچه كه خودش ميگويد درست است و ديگر رسانه ها دروغگو هستند. اين رسانه حتي عنوان مينمايد كه رسانه هاي بيگانه با پول ماليات مردم كشورشان براي ايرانيان تلويزيون به راه انداخته اند ،‌ سوال اينجاست اگر اين كار بد است شما چرا تلويزيون هايي براي ديگر كشورها به راه انداخته ايد ؟ پرس تي وي - العالم - سحر1 و 2 - المنار - سلام و... اين تلويزيون ها را براي چه به راهانداخته ايد؟ پيامبر اسلام كه احتمالا شما بايد به آن اعتقاد داشته باشيد فرموده اند رطب خورده منع رطب نميكند ،‌ اما شما چه كرديد؟ بيچاره خانواده عليرضا توسلي ،‌پسري دوازده ساله كه قرباني دروغ پراكني هاي رسانه حكومتي اسلامي شده اند اما در خاتمه يك نصيت و اندرز به اين سيماي حكومتي كه : از قديم گفته اند ماه پشت ابر نميماند و هيچ دروغي پايدار نخواهد ماند ، شك نداشته باشيد روزي كه خانواده عليرسا توسلي توان سخن گفتن آزادانه داشته باشند ،‌ حقيقت را خواهند گفت ، شك نداشته باشيد
با تشکر از stbehesht.blogspot.com

احمدی نژادِ گم شده

یکی از خصوصیاتی که از زمان رییس جمهور شدن محمود احمدی نژاد همواره همراه او بوده و بسیارهم به چشم آمده میل وعطش فراوان او و تیم همراهش به دیده شدن است؛ میلی که البته شاید در رییس جمهوران قبل از اوهم بوده اما یا به دلیل ضعف های تکنولوژیکی، عدم پی گیری جدی رسانه در ایران و یا به علت همراهی کم تر تصمیم گیران و سیاست سازان اصلی صدا و سیما به عنوان نهادی که از دولت بودجه می گیرد اما با شرایط خاص و منحصر به فردی مدیریت و اداره می شود کمتربه چشم آمده است. در 4 سال گذشته و تا هنگام رخ دادن اتفاق های پس از اعلام نتیجه انتخابات ریاست جمهوری دهم کمتر زمانی بود که دستکم یکی از کانال های رادیو تلویزیونی به پخش تصویر یا صدای احمدی نژاد اشتغال نداشت. کمتر روزهایی را می توان در صورت مانیتورینگ برنامه های صدا وسیما پیدا کرد که تصویر یا صدای احمدی نژاد درصدا و سیما غایب بوده باشد. این را، هم می توان به حساب همراهی کم نظیر سیاست رسانه ای صدا و سیما با رییس دولت نهم - و یا بر عکس آن- گذاشت و هم افزایش موج استقبال حاکمان کشورهای کمتر توسعه یافته به تاثیر و اهمیت رسانه های فراگیر. پس از اعلام با احمدی نژاد به عنوان پیروز انتخابات ریاست جمهوری دهم انتظار این بود که میزان حضور او در کانالهای رادیو تلویزیون بسیار بیش از گذشته شود. با اعلام او عنوان پیروز انتخابات ریاست جمهوری دهم پس از مبارزه های اتخاباتی بسیار پرچالش، منحصر به فرد و بدیع در فضای سیاسی ایران وبا اطلاع از میل وافر و علاقه همیشگی او به دیده و شنیده شدن این انتظار به جایی به نظر می رسید. اما از زمان اعلام نتیجه انتخابات و بعد از اعتراض های مردمی و استقرار فضای امنیتی در کشور تصویر و -البته بیشتر- صدای احمدی نژاد کمتر پخش شده؛ به جز چند مورد که تقریبا تمام آن ها به دلیل اظهارات او دردسر ساز شد و بر حجم انتقادها و اعتراض ها افزود، پس حتی روال قبلی پوشش رسانه ای او هم ادامه نیافت چه رسد به افزایش حضور در معرض دید و البته گوش مردم.

رجانیوز لو داد: لاریجانی بعدازظهر روز انتخابات به موسوی تبریک گفته بود

جانیوز در مطلبی که با هدف تخریب لاریجانی نوشته، لو داد که او بعدازظهر روز انتخابات تلفنی به میرحسین موسوی تبریک گفته است. سایت ارگان حامیان دولت در مطلبی که با هدف تخریب علی لاریجانی رئیس مجلس نوشته شده، لو داد که او بعدازظهر روز انتخابات تلفنی به میرحسین موسوی تبریک گفته و او را پیروز انتخابات خوانده بود. اقدام لاریجانی و اکثریت مجلس هشتم در فشار به احمدی‌نژاد برای عدم تشکیل یک کابینه ضعیف‌تر از کابینه نهم، ظاهرا خشم حامیان احمدی‌نژاد را برانگیخته است. چرا که لحن مطلب رجانیوز و افشاگری صورت گرفته در آن، هزینه بالایی خواهد داشت و لااقل قطعی بودن پیروزی موسوی در انتخابات و وقوع تقلب را برای همه مرددها ثابت خواهد کرد. این اعتراف سنگین، خصوصا وقتی حتی نماینده منبع رجانیوز هم اشاره می‌کند که لاریجانی با دسترسی به اخبار دست اول و محرمانه به موسوی تبریک گفته است، نشان می‌دهد که غیر از معدودی از حامیان ساده و فریب‌خورده، هیچ‌کس حتی در جبهه اصولگرایان و سران سه قوه نیز عدم وقوع تقلب را باور نکرده‌اند و احمدی‌نژاد را رئیس جمهور قانونی نمی‌دانند. در چنین شرایطی از حامیان احمدی‌نژاد در شورای نگهبان باید پرسید که وقتی حتی رئیس مجلس هم می‌داند که موسوی انتخاب شده، آیا شما نمی‌دانستید؟ و از آقای لاریجانی هم باید پرسید که وقتی با علم به پیروزی قطعی موسوی، از اواسط روز 22 خرداد به منتخب مردم تبریک می‌گویید، چگونه وجدان خود را راضی می‌کنید که در برابر تقلب بزرگ بعدی ساکت باشید؟

اندر آداب تجاوز

اگرچه تجاوز جنسی به زندانیان و بازداشت شدگان موضوع تازه‌ای نیست ولی اینکه از آن بعنوان خرد کردن شخصیت زندانی و اعتراف گیری استفاده شود و تبدیل به یک شیوه و راهکار مقابله با مخالفین گردد واقعا یک مصیبت است. من همیشه این نکته را گفته‌ام که قتل و جرم و جنایت در همه جا هست و ممکن است از هر آدم عادی و معمولی سر بزند ولی تاریخ گواه آن است که قتل و جرم و جنایتی که به نام مذهب و برای خشنودی خدا صورت میگیرد بسیار هولناکتر و وحشیانه‌تر است. این است که در نامه آقای کروبی به این نکته اشاره شده که به زندانیان چه مرد و چه زن٬ بصورت جمعی آنچنان تچاوز میشود بطوریکه پارگی اندام تحتانی آنها را در پی داشته است. فکر نکنید آن موجودات انسان‌نمایی که مرتکب چنین جنایت‌هایی میشوند از کره مریخ آمده‌اند و یا مثلا اعضای حزب‌الله لبنان و حماس و یا سربازان روسی هستند که اینچنین وحشیانه با هموطنان ما رفتار میکنند. خیر اینها همان برادران پاسدار خودمان هستند. همان‌هایی که یک من ریش دارند و شبهای جمعه دعای کمیل‌شان ترک نمیشود و روزهای جمعه در دعای ندبه آنچنان در فراغ «آقا» گریه میکنند که صورتشان از شدت اشک خیس میشود. اینها همان کسانی هستند که موقع مواجهه با یک خانم بدحجاب که مثلا روسری‌اش کمی از حد استاندارد عقب‌تر رفته فورا سرشان را به زیر می‌اندازند و استغفرالله و اتوبو الیه میگویند. کسانی مرتکب این تجاوز شده‌اند که در ماه رمضان روزه میگیرند و در شبهای احیا به درگاه خدا ضجه میزنند. البته نمی‌خواهم بگویم هرکس روزه بگیرد حتما دست به چنین جنایاتی میزند . نه منظورم این است که آنگاه که مذهب و شرع و رضای خدا و نماینده خدا پشت یک جنایت قرار میگیرد٬ شدت جنایت هولناکتر و وحشیانه‌تر است. اینها از شگفتی تاریخ و اعجاز تداخل دین در سیاست و قدرت است. بدون شک بزرگان و رهبران این جنایت پیشه‌ها به آنها چراغ سبز میدهند که اگرچه زنا و لواط و قتل از گناهان کبیره اند ولی آنجا که پای حفظ نظام اسلام و ولایت فقیه به میان می‌آید همه این کارها بر شما حلال و بلکه واجب هم میشود. لابد به اینها گفته‌اند: بگیرید این فلان فلان شده‌ها را چنان ترتیب شان را بدهید که از خجالت نتوانند از خانه‌هایشان بیرون بیایند و دیگر هوس تظاهرات و اعتراض به مقام شامخ ولایت را نکنند. حسابی بزنید٬ بکنید٬ بکشید تا نظام پایدار بماند.

دو هفته در بازداشت لمپن‌ها؛ خاطرات تکان‌دهنده‌ی یکی از بازداشت شدگان

آنچه می‌خوانید، خاطرات تلخ و تکان‌دهنده‌ی یکی از بازداشت شدگان است که حتی نمی‌داند محل بازداشت او کهریزک بوده یا یکی دیگر از همین بازداشتگاه‌های غیر استاندارد! در این متن، که حاوی توهین‌ها و فحش‌های رکیک ماموران دولت جمهوری اسلامی است، سعی شده ادب مقام با سه نقطه حفظ شود و فضای سایت با نقل توهین‌های شرم‌آور بازجویان و شکنجه‌گران آلوده نشود.
ماشین جلوم پیچید و دو نفر پریدند بیرون و مرا بلند کردند و چپاندند توی ماشین. سرم خورد به در ماشین . گفتم آخ . گفت خفه بچه ک...! پشت بندش هم پشت گردنم را گرفت و کوبوند پایین پشت صندلی و همین جور نگه داشت. از فحشی که دادند خوشحال شدم و خیال کردم قصد اخاذی دارند و پول هایم را که در جای خلوتی بگیرند ولم می کنند، اما یک چشم‌بند سیاه دادن دستم تا ببندم به چشم هایم و آرزوی این که گیر زورگیر افتاده باشم بر باد رفت . این چشم بند رفیق شفیق من شد به مدت دو هفته و جز در سلول تنگ و تاریکم نگذاشتند که از چشم بازش کنم.
زیر فشار دست سنگین برادری که زحمت می‌کشید و گردنم را نگاه می‌داشت، کمرم داشت می‌شکست، اما از ترس فحش و ناسزا آخ نمی‌گفتم. فقط یک بار دیگر پرسیدم: منو کجا می‌برید ؟ گفت: می‌بریم تو ...ت بذاریم ! تو حرف اون نقطه چین نداشت. جیک نزدم. گفت: چیه، نکنه خوشت اومد؟ جیک نزدم. گفت: بیخود خوشت نیاد، این دفعه با همه دفعه‌هایی که تو ...ت گذاشتن فرق می‌کنه. با .....کلفت‌ها طرف شدی. تو این فکر بودم که یعنی واقعا اینها نیروهای نظام جمهوری اسلامی‌اند که وااخلاقای آن گوش فلک را پر کرده و از مدرسه ابتدایی تو گوش ما خوندن؟
واقعا نیروهای نظام جمهوری اسلامی بودند ، اما هر چه کردم که بدونم چه نیرویی‌اند، نفهمیدم. ماشین یک کم که راه رفت، مسیرها رو که با حس‌هایم دنبال می‌کردم، گم کردم. دیگه نمی‌فهمیدم چه سمتی می‌رویم. احساس کردم که از یک پل طولانی دور زدیم. فکر کردم آنجا را می‌شناختم. خدا رو شکر کردم که کهریزک نمی‌برندم. حکایت اونجا را قبل از دستگیری شنیده بودم. اون جوری که من حدس می‌زدم، از طرف پیروزی گذشتیم و بعد از یک مدتی معلوم شد که توی محوطه‌ای وارد شدیم که صدای ماشین قطع شد. ماشین وایستاد. هلم دادند بیرون، خوردم به چیزی و ولو شدم روی زمین. یارو گفت بچه ..نی، کوری مگه؟ درخت رو نمی‌بینی؟ جیک نزدم، بلند شدم. دستم را گرفت و داد زد: راه بیافت. راه افتادم و دوباره خوردم به چیزی و افتادم، اما این بار آروم تر، چون محافظه‌کارانه‌تر قدم بر می‌داشتم.
توی راه چند باری به این طرف و اون طرف کوبونده شدم و یک بارش به یک بشکه خالی بود. از صدایش فهمیدم و هر بار فحش و ناسزا به خودم و خانواده‌ام که من فقط فحش‌های به خودم را می‌نویسم. دری باز شد و هلم دادند توی آن و بعد داد زد: نیم ساعتی پذیرایی بکنین ازش تا من بیام. هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که احساس کردم کمرم شکست و هنوز از درد کمر خلاص نشده بودم که پشتم تیر کشید و بعد دستی لای موهایم رفت و سرم به دیوار کوبانده شد و بعد ضربه چپ و راست و عقب و جلو آن‌قدر زیاد بود که چیزی نمی‌فهمیدم. تا اینجا ترس عجیبی داشتم و وسط کتک خوردن دیدم یواش یواش ترس جایش را به نفرت و یک جور شجاعت می‌دهد. دیگر دردم نمی‌آمد. شاید بی‌حس شده بودم، شاید قوی شده بودم. اون لحظه نمی‌دونستم.
نمی‌دانم چقدر طول کشید، چون آدم زمان هم از دستش می‌رود. یک جورهایی زمان و مکان همدیگر را تکمیل می‌کنند. مکان را که گم کنی، زمان هم از دستت می‌رود، و من نمی‌دانستم چقدر اونجا موندم . بعد انداختندم توی یک اتاق. وقتی می‌گم انداختندم، واقعا انداختندم . یعنی بلندم کردند و انداختند توی یک اتاق. در حال زدن هم مرتب تهدیدم می‌کردند که: تازه بعدش که چند نفری میایم ترتیبت رو بدیم، می‌فهمی که انقلاب مخملی کردن یعنی چی.
وقتی انداختندم توی اون اتاق، دیگه باور کرده بودم که برای اون کار زشت انداختنم اونجا و داشتم نقشه‌ای توی ذهنم می‌کشیدم که خودم رو بکشم و نذارم این کار رو با من بکنند. چند دقیقه‌ای هیچ خبری نشد. صدایی نمی‌آمد. احساس می‌کردم که کسی دارد لباس در می‌آورد. شاید هم خیالات بود. زیاد نگذشت که یک نفر اومد. نقشه ام را کشیده بودم، اما او کاری نداشت. بلندم کرد و روی یک صندلی نشاند و با چشم بسته شروع کرد به سوال کردن: اسم، نام پدر ... فحش نمی‌داد. کارش زود تمام شد و دوباره چند نفری اومدن سراغم. گرفتند پرتم کردند یک اتاق دیگه و گفتند: این اتاق تجاوزه، بمون تا برگردیم. موندم اما برنگشتند. هر لحظه سالی بود. یادم رفت بگویم دستهایم از پشت بسته بود.
یکی آمد تو. از صدای در فهمیدم. دستم را گرفت و گفت بدو. دویدم و ناگهان خوردم به دیوار و ولو شدم روی زمین. درد توی بدنم پیچید. تازه فهمیدم که آش و لاش شدم و همه جایم درد می‌کند. گفت: بچه ..نی، مگه دیوار رو نمی‌بینی، کوری؟ دوباره گفت: بدو. با احتیاط دویدم. هلم داد و باز خوردم به دیوار. بلندم کرد و برد. از این جزییات بگذریم که لحظه لحظه‌اش شکنجه بود. بردندم بیرون. دری باز شد و گفت: خوش آمدی بچه ..نی، این اتاق توئه! مبارکت باشه. میام جنازه‌ات رو می‌برم، و رفت . اتاق من فضا برای خوابیدن و نشستن نداشت، فقط می‌توانستم بایستم. به خودم دلداری دادم که این برای چند ساعته. هنوز نمی‌دانستم از من چه می‌خواهند. از همه بدتر در لحظه ورود بوی بدی بود که می‌آمد. سر در نیاوردم چه بوییه، ولی کم کم عادت کردم و مدتی گذشت و کسی نیامد. به صورت ایستاده ولو شده بودم .نمی‌دانم چقدر گذشت. فکرهای عجیب و غریب. دلهره و اضطراب که برای چه اینجایم و چه می‌خواهند از من. شک نداشتم که می‌خواهند به چیزی اعتراف کنم، اما نمی‌دونستم چیه. درد هم اضافه شده بود. آرزو می‌کردم تو همون اتاقی بودم که کتکم می‌زدند. کم کم فشار می‌آمد و انتظار آمدن کسی و تغییر دادن وضعیتم آزارم می‌داد. رفته رفته گرسنگی و تشنگی هم اضافه می‌شد. نمی‌دانم چقدر طول کشید، اما کم کم چشمهایم سنگین شد و خوابم برد، اما چه خوابی. درد و گرسنگی و تشنگی و زخم‌هایی که تازه پیدایشان می‌کردم، به اضافه فکرهای آزار دهنده. تقریبا خیالم راحت شد که قصد تجاوز ندارند. چون با خودم فکر کردم که اگر چنین قصدی داشتند که اول به این روزم نمی‌انداختند. نمی‌دانم چقدر اون تو بودم که در باز شد و بیرون بردندم. ( جزییات چه جوری بیرون بردنم هم تکراری است و هم طولانی می‌شود.)
اولین بازجوییم شروع شد. بازجو محترمانه سوال می‌کرد. بیشتر دنبال این بود که بداند واقعا در ستاد موسوی که من هم گاه گاه به آن سر می‌زدم، چه خبر بود. من هم هرچه می‌دانستم، گفتم. آخر خبر خاصی نبود. یک عده جوان می‌آمدند و عکس و پوستر می‌گرفتند و می‌بردند. دنبال این بود که بداند چگونه و از طریق چه کسی می‌فهمیدیم که در برنامه‌ها شرکت کنیم. این را هم گفتم. چیز خاصی نبود. گفت: بعد از انتخابات، راهپیمایی‌ها را چطور می‌فهمیدی؟ گفتم: نبودم. با لحن مهربانی گفت: غلط کردی گفتی. سوال را دوباره تکرار کرد و از همین‌جا اون روی سگش به قول خودش ظاهر شد. چیزهایی سر هم کردم و گفتم. دنبال این بود که اسم کسی را وسط بیاورم. اسم‌هایی را می‌گفت که درباره اونا حرف بزنم: تاج زاده، رمضان زاده، امین زاده، طباطبایی و ... گفتم: من فقط تاجزاده رو می‌شناسم، و گفت: هر چی از این ... (به مادرش فحش داد) می‌دونی بگو . او که تا اون لحظه فحش نداده بود، از اون لحظه زبانش به فحش باز شد و من هرچی می‌دونستم، گفتم. چیز بدی که نبود، اما اون راضی نمی‌شد.
یکی دیگر را صدا زد. یک دفعه بوی بنزین شنیدم و سرتاپایم خیس شد. گفت: ببرید آتشش بزنید. می‌دانستم بلوف است، اما می‌ترسیدم. بردند زیر نور داغ آفتاب. از زمان ورودم به اینجا آفتاب را حس نکرده بودم. گرما کشنده بود. احساس می‌کردم آب جوش روی بدنم می‌ریزند. یکی دو ساعت زیر آفتاب بودم. بنزین ها بخار می‌شد و می‌ترسیدم که زیر نور آفتاب آتش بگیرم از بس که می‌سوختم. از حال رفتم. افتادم. نمی‌دانم چقدر بعد دوباره در اتاق بازجویی بودم. گفت: حالت سر جا آمد؟ دوباره مهربان شده بود. گرسنه و تشنه بودم. حال نداشتم حرف بزنم. صدایش را نمی‌شنیدم. دیگر نفهمیدم چی شده. وقتی به هوش آمدم که دوباره توی همان سلول تنگ بودم و تمام بدنم درد می‌کرد.
دفعه بعد که بازجویی رفتم، باز هم حال نداشتم. گفت: خیلی خوش شانسی که گیر من افتادی. با من کنار بیا که نیفتی دست این ...کلفت‌ها، اینجا تو ...ت بذارند. حرفهایش را بریده بریده می‌شنیدم و دیگر نفهمیدم چی شد. آب را روی صورتم حس کردم و بعد آب دادند و بعد یک چیزی شیرین که نفهمیدم چی بود. بازجو گفت: الان سه روزه اینجایی. یعنی من سه روز بود چیزی نخورده بودم؟ اولین چیزی بود که خوردم و نفهمیدم چی بود، کم کم رمق به تنم برگشت. گفت: حالا می‌خوام یک سوال خصوصی بپرسم، آخرین باری که ترتیب یک دختر رو دادی، کی بود؟ چیزی نگفتم. گفت: خجالت نکش، اینجا تویی و منم. من مثل این آشغالا دنبال تو ... گذاشتن نیستم. جیک نزدم. خندید و گفت: بابا تو دیگه چه مردی هستی! بعد گفت: پس بذار من بگم. من همین چند روز پیش بود. من عاشق فنچ ها هستم، هرچه کم سن و سال‌تر، بهتر. بعد با جزییات ماجرایی رو تعریف کرد که آشکارا می‌دانستم دروغ می‌گوید. از رابطه اش با دختری 10 ساله می‌گفت. بعد یک دفعه پرسید: راستی دختر تو چند سالش بود؟ 11 سال؟ تنم داغ شد. نفرت تمام وجودم را گرفت.
این ماجرا تمام شدنی نبود . در هر جلسه بازجویی اگر این بود، درباره دختر 11 ساله حرف می‌زد و اگر آن یکی، درباره تجاوز به خودم. یک بار زیر فشار بازجویی‌ها گفتم: ای خدا! جوابش مشتی بود توی دهنم که یکی از دندان‌هایم شکست. گفت: تو نجسی، حق نداری نام خدا رو بر زبان بیاوری. دوباره گفتم و دوباره مشتش آمد و آن‌قدر تکرار کردم که از حال رفتم. به هوش که آمدم، یکی دیگر سوال را شروع کرد. این بار سوال‌ها درباره این بود که با خارجی‌ها چه ارتباطی داری؟ چرا از خارج به تو تلفن می‌زنند؟ فلانی که با تو دوست بود و توی رادیو فرداست، الان چه اطلاعاتی بهش می‌دی ؟ من روحم از این ماجرا خبردار نبود. گفتم خاله‌ام خارجه و تماس داریم، اما از دوستم خبر ندارم. گفت: خر خودتی، تو بی‌بی‌سی هم از رفیقات خبر داریم. اسم نمی‌داد. آن‌قدر زدند که قبول کردم که به این دوستهایی که اسمشان را هم بلد نبودم، اطلاعات می‌دهم.
یک جا که خیلی سوال پیچ کرد و گفتم: یا زهرا، بازجو دهانش را باز کرد و هر چه توهین که شایسته خودش بود، به حضرت زهرا کرد. اون جا بود که تسلیم شدم بنویسم و اعتراف کنم و هرچه خواستند، نوشتم . با این همه راضی نمی‌شدند. بردندم توی اتاق، لختم کردند و گفتند: الان برای تجاوز بر می‌گردیم. او می‌گفت: هر کاری برای تنبیه شما عبادته. می‌گفت: تجاوز به شما ثواب داره. من حدیث و آیه خواندم و او گفت: مجوز شرعی‌اش را هم از آقا و هم از دیگر مراجع گرفته‌ایم. ما برای تنبیه شما این کار را می‌کنیم . صدای در می‌آمد .صدای لباس عوض کردن. صدای آخ و اوخ جنسی. داشتم دیوانه می‌شدم که بوی بنزین پیچید و دوباره خیس بنزین شدم و این بار لخت و عور فرستادندم زیر آفتاب.
نمی‌دانم چند روز گذشته بود. فکر کنم پنج روزی می‌شد که سوار ماشینم کردند و بردند جای دیگری که بهشت بود در مقایسه با آنجا. توی سلولم جای نشستن و دراز کشیدن داشت، اما من نه می‌توانستم به راحتی دراز بکشم و نه به راحتی بنشینم. بازجویی ادامه داشت و بازجو گاهی عصبانی می‌شد و مشت و لگد و سر به دیوار کوبیدنی همراه بازجویی بود، اما قابل تحمل بود. غذا مرتب بود، اگرچه غذایش به درد سگ هم نمی‌خورد، اما بالاخره غذا بود.
شب آخر نمی‌دانستم شب آخر است. اول اجازه دادند بروم دوش بگیرم. آورده بودند بیرون از سلول. گفتند لباسهایت را در بیاور. درآوردم. فقط یک شورت پایم بود. نه کفش، نه لباس. بوی بنزین را شنیدم، اما بنزین نریختند رویم. سوار ماشینم کردند و بردند. توی راه یارو گفت: حالا دیگه تو دل برو شدی. الان می‌چسبه تو ...ت بذارم. آوردیمت اینجا که زخمهات خوب بشه. رفقا اشتباه کردن اول زدنت. من دوست ندارم با بچه خوشگلای زخم و زیلی حال کنم. بعضی زخم و زیلی‌اش رو بیشتر دوست دارند. کسی باهات حال نکرد وقتی زخم و زیلی بودی؟
حرف نمی‌زدم. چه حرفی؟ تعجب می‌کردم که چه جوری می‌شود این همه آدم لمپن بد دهن را یک جا جمع کرد. دوباره از روی پل پیروزی احساس کردم گذشتیم. ترس توی دلم ریخت. یعنی داشتیم دوباره بر می‌گشتیم همان‌جا؟ با چشم‌بند و در حالی که فقط یک شورت تنم بود، دستم را باز کردند و پیاده‌ام کردند و رفتند. ماشینی از کنارم رد شد و صدای خنده بلند شد . چشم‌بندم را باز کردم. اول خیابان پیروزی بودم. شب بود. نمی‌دانم چه ساعتی، ولی مطمئنم از دو گذشته بود. لخت بودم و بی‌پول و بی‌کفش و اوراق. چه کسی حاضر می‌شد مرا به خانه‌ام در غرب تهران برساند؟ آیا در خانه کسی منتظرم بود؟ پیکانی جلویم نگه داشت. فکر می‌کرد دیوانه‌ام. شکسته بسته چیزهایی گفتم. سوارم کرد. دمش گرم. لباس داد. پول داد و از حال روزم پرسید و همراهم تا یکی دو ساعت گریه کرد. آن شب مهمان خانه او شدم، در جنوب تهران. حمام کردم، تر و تمیز شدم. او در انتخابات با اعتقاد به احمدی نژاد رای داده بود و آقای خامنه‌ای را می‌پرستید، اما بعد از انتخابات با شنیدن همین جور ماجراها برگشته بود و من اولین کسی بودم که برای او راوی مستقیم بودم. او روایتهای قبلی را با واسطه شنیده بود و روایت ترانه موسوی را او برایم گفت و گفت که ظلم برقرار نمی‌ماند. او حالا یکی از بهترین دوستان من است.
منبع : پیگاه تحلیلی خبری دانشجویان دانشگاه امیر کبیر(autnews.com)

مسئول دفتر مکارم شیرازی: آقا به احمدی‌نژاد تبریک نگفته‌ و نخواهد گفت

در پی انتشار خبر تبریک آیت‌الله مکارم شیرازی به احمدی‌نژاد به عنوان «رئیس‌جمهور»، دفتر این مرجع تقلید صدور هرگونه پیامی را در این باره به شدت تکذیب کرد و مسئول مربوط در این دفتر، در پاسخ به خبرنگار «موج سبز آزادی» گفت: «آقا به احمدی‌نژاد تبریک نگفته‌اند و نخواهد گفت. اینها هم اکاذیب کسانی است که تا الان فشار می‌آوردند و الان مجبور شده‌اند به دروغ‌پردازی.»

تعداد بازدیدها

جستجو در این وبلاگ

بايگانی وبلاگ