احمدی نژاد خامنه ای خاتمی خرداد انتخابات سیاست ایران اغتشاش انتخابات میر حسین موسوی امام خمینی انقلاب مخملی صدا سیما کامران نجف زاده افشین قطبی مهدی کروبی میمون روز قدس صانعی نمایشگاه پلیس مبارزه رزمی مختلط نرگس کلهر بابک داد بالاترین 13 آبان

۲۳ مرداد ۱۳۸۸

دستگیری و اعتراف گیری در 1 ساعت (اخباری از امروز نماز جمعه)

امروز بسمت دانشگاه تهران رفتم.
شدیدا مواظب کوچکترین اتفاقات دور و برم بودم. خیابان ها پر از پلیس، از میدان ولیعصر شمال و جنوب به سمت دانشگاه تهران.
چند بار مثل خیلی از سبزهایی که اومده بودن خیابان انقلاب رو عقب و جلو طی میکردیم. خطبه ی اول بود که رفتم به خیابان قدس و گوشه ای نشستم و سیگاری روشن کردم(لحظاتی وبد که احمد خاتمی بر ضد سیگار و مواد مخدر صحبت میکرد و ...!)
تعداد زیادی از مردم اونجا بودن و من خیالم کاملا راحت بود تا اینکه سنگینی نگاه چند نفر رو حس کردم. به روی خودم نیاوردم و بلند شدم و جام رو عوض کردم و سعی کردم دورتر از اونها برم و بشینم. همچنین یک عدد پرشیای نقره ای همان لحظات وارد گود شد با 2 نفر سرنشین.
بمحض اینکه جای جدید نشستم مرد قد بلند و میانسالی(بدون ریش و هیچ نشانی از دولتی و حزب اللهی بودن که البته از همان پرشیای مذکور پیاده شده بود) با دست اشاره ای به من کرد مبنی بر اینکه بیا!
من لبخندی زدم و گفتم بله و (به این منظور که مثلا اینجا ننشین رو بهم گفته باشن!!) اومدم برم که یه نفر از پشت کنترلم کرد و گفت برو به سمت ماشین. سرع برگشتم و با چند قدم خودم رو ازش دور کردم و مردم هم فقط نگاه میکردند. همان مرد اولی اومد جلوم و گفت مگه نمیگم بیا. دیگه کاری از دستم برنمیومد.رفتم کنار مااشین و بهم گفت کارت شناسایی. گفتم ندارم همراهم نیست. گفت چرا؟ گفتم فکر نمیکردم باید همراهم باشه. که باز گفت برو تو ماشین. و مرد قوی هیکلی با کت و شلوار در عقب سمت چپ ماشین رو برام باز کرد اما من از تو رفتن امتناع کردم و در یک لحظه 1000 فکر مختلف له سرم زد که اول از همه فرار بود. بعد دور و برم رو که دیدم مردم همه ملتمسانه به همدیگه نگاه میکردن و معلوم بود جو خوبی نیست و حمایتی نخواهم شد. بعد از اون ترس از تجاوز،کتک، شکنجه ، زندان و دوری از مردم و حس تنهایی بهم دست داد (تمام اینها در 1 یا 2 ثانیه اتفاق افتاد)
از ماشین یه کمی دور شدم اما با دستور خشن مرد قوی هیکل وار ماشین شدم و بعد خودش پشت فرمون نشست. من توی جیبم پیراهنم پر از نمادهای سبز بود.در همان لحظات اول نماد هارو از جیبم بیرون آوردم و با احتیاط زیر صندلی جلو انداختم(1) و مرد قوی هسکل هم داشت اطراف رو میپایید و حواسش نبود.بعد همان مرد اولی وارد ماشین شد و گفت برو به سمت بالا...
با خودم گفتم شاید مرگ از دستگیری بهتره و برای خودم راه های فرار رو مرور و برسی میکردم. همچنین حرف هایی که باید بزنم رو.
تو همین فکرا بودم که مرد اول شروع کرد به سوال پیچ کردنم. چند سالته؟ شغلت چیه؟ خونت کجاست؟ چرا اینجایی و....(اینجا هنوز خطبه ی سیاسی شروع نشده بود.) و اینکه
جواب دادم و ماشین توی خیابون دیگه ای ایستاد. مرد اولی بیرون رفت. مرد قوی هیکل گفت معلومه که اولین باره که میای نماز جمعه خدا بهت رحم کنه میدونم واسه چی اینجایی. من با اعتماد بنفس گفتم خدا شاهده نماز جمعه ی آقا!!! هم من اومده بودم و برای نماز اینجام!!!!!!!!
هیچی نگفت که مرد اول باز سوار ماشین شد و راه افتادیم. گفت طرفدار کی هستی؟ گفتم من اصلا سیاسی نیستم قربان!!(به کل خودم رو زدم به نفهمی و سادگی) و تاکید داشت که توی اغتشاشات اخیر بودی یا نه؟ دستگیر شدی یا نه! منم میگفتم خدا نکنه!!!
مرد قوی هیکل گفت قربان بریم سمت پایگاه؟؟؟ من دیگه ترس اولیه ام رو از دست داده بودم و با خودم گفتم بسم الله هر چه باداباد. و هیچی نگفتم و قیافه ی معصوم و بی گناهی به خودم گرفتم.(مرد اولی برگشته بود به سمت من و نگاه میکرد.) گفت نمیخواد فعلا.
مرد قوی هیکل خیلی اصرار داشت که مرد اولی خشن تر برخورد کنه چون بات پرشای نقره ایشون جای خلوتی رو گیر آورده بودن و الکی چرخ میزدن.
یه جا نگه داشتن و مرد اولی به مرد قوی هیکل گفت بازرسی بدنیش کن. بعد گفت تو تهدیدی برای ما نداری و نمیتونی که داشته باشی اما کوچکترین چیزی ازت گیر بیارم دمار از روزگارت در میارم. مرد شروع به بازرسی بدن کرد و فقط 3 تا بلیط اتوبوس پیدا کرد و یه دستمال کاغذی!
منم اعتماد بنفسم رو تا حدود بسیار زیادی بدست آوردم .
دیگه هرچی گفت من تایید کردم. گفت باید ولایت فقیه رو قبول داشت. باید به جمهوریت نظام احترام گذاشت . منم میگفتم بله 100%!! و خودم رو راضی از حرفهاش نشون میدادم.
بعد بهم گفت شما جوونا آزادی هم دارید مصلا برو پارک لاله هر کاری که دلت میخواد با دخترا بکن گه میخوره کسی حرف بزنه!!! من خیلی تعجب کردم از این حرفا. باورم نمیشد که یه اطلاعاتی داره این حرفارو پیش همکار ریشوش میزنه. بهم گفت کارایی که تو پارک های ایران میکنن تو اروپا هم نمیتونن بکنن.
خلاصه بهم گفت هرکاری که دلت میخواد بکن فقط قتل نکن! من ضمانت میکنم کسی باهات کاری نداشته باشه!
نمیدونم امروز حرفای احمد خاتمی رو شنیدید یا نه! اما زمانی که من تو ماشین بودم (از رادیو) داشت حرف میزد . مرد اولی بهم گفت گول سیاسی بازی ها رو نخور! این بازی سیاسیه طعمه نشو! جمهوریت داریم و این اتفاقات فقط بخاطر اینه که "نفر" رفسنجانی انتخاب نشده!!!!! ازم پرسید نظرت چیه؟
من گفتم فقط میدونم که اگه تقلبی میشد و بی قانونی میشد اول از همه آقا جلوش رو میگرفتن!! یعنی حرفهایی زدم که برام گفتنشون ننگ بود... حال زندانیای سیاسی رو درک کردم که به من یک هزارم فشاری که به اونا میومد نیومده بود اما من اعتراف میکردم!
مرد اولی خیلی حرف زد و آخرش به این نتیجه رسید که من پرت تر از اونم که اصلا مخالفتی داشته باشم.!!!
بهم گفت تو جوون مومنی هستی (فکر کنم چون خیلی خودم رو به خریت زده بودم از درجه ی خریتم بهم گفت مومن!!) حیف نیست اینجا اگه کسی غیر من دستگیرت میکرد و میبرد هر بلایی سرت میاورد و از همه چیز تو زندگیت محروم میشدی؟!!!درس و تحصیل و کار و...(تهدید به تجاوز!!) سابقه دار میشدیو
خلاصه بهم گفت میتونی بری ولی بخاطر خودت میگن سریع برو(توی بلوار کشاورز) پیاده شدم و در حالیکه یه نفس راحت میکشیدم داشتم همه ی حرفهای رد و بدل شده رو مرور میکردم تا بیام و اینجا بنویسم.
در آخر باید بگم که این مرد اولی دقیقا داشت حرفهای زده نشده ی احمد خاتمی رو به من میزد!!! که وقتی من نزدیک خونه بودم تو رادیو داشت همون حرفهارو میزد!!!!!!!(گول خوردید بعضی ها گولتون زدن و...!)
بچه ها ما نباید دستگیر شیم و زندانی. هر کس دستگیر میشه از همین روش ها استفاده کنه و خودشو نجات بده. شاید راه نجاتی باشه...
به امید پیروزی جنبش سبز بر کودتاگران کثیف جمهوری اسلامی. راه مبارزه ی ما ادامه دارد ای حرافان و به ظاهر قوی هیکلان تو خالی!!
منبع:http://bargardan.blogfa.com

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

تعداد بازدیدها

جستجو در این وبلاگ

بايگانی وبلاگ