احمدی نژاد خامنه ای خاتمی خرداد انتخابات سیاست ایران اغتشاش انتخابات میر حسین موسوی امام خمینی انقلاب مخملی صدا سیما کامران نجف زاده افشین قطبی مهدی کروبی میمون روز قدس صانعی نمایشگاه پلیس مبارزه رزمی مختلط نرگس کلهر بابک داد بالاترین 13 آبان

۱۰ شهریور ۱۳۸۸

شغل جدید برادر بسیجی مومن منظر صاحب الزمان!!!

سالها پیش, در عنفوان جوانی در شرکتی کار می کردم که یه چایی بریز و نامه بر حزب اللهی داشت. بین او و بقیه احترام متقابل وجود داشت. پسر بدی نبود اما دو عیب داشت. یکی اینکه خیلی بد سلیقه و بدلباس بود(خمره ای ترین شلوار و گشادترین پیراهنی که دستش می رسید می خرید و رنگ های ناهماهنگ) که البته این عیبش ضرری به کسی نمیرساند چه بسا گاهی سبب تفریح هم می شد.
و دومی اینکه خیلی دوست داشت "با هر روش" که پایش بیفتد به بالاها صعود کند و بخصوص زن از طبقات بالا و ژیگولانس بستاند و حزب اللهی اش کند. خودش را به بالایی ها می چسباند و از هر نامه محرمانه ای که می آورد با خبر بود.
من به خاطر بعضی مسائل از آن شرکت بیرون آمدم. دیگر ندیدمش, تا... چند هفته پیش...
در خیابان دیدمش. یعنی او مرا دید. چون اگر من دقت هم می کردم نمیشناختمش. با صدای سلام کردنش شناختمش. باورم نمیشد. تیپش به کلی عوض شده بود. لباسهای مارکدار شیک, کفش و کیف و عینک آفتابی گران قیمت و...فقط ریش حزب اللهیش هنوز همان طور بود.
با چشم های گشاد شده از خوشحالی مثل تازه به دوران رسیده ها شروع کرد جلوی من به پز دادن شرایط جدیدش و اینکه ماشین فلان مارکش را کجا پارک کرده و خانه اش از جنوبی ترین نقطه تهران رفته کجا... دوستش هم که کنارش بود تقریبا لنگه ی خودش بود احتمالا یک درجه پایینتر چون این دوست ما زیاد تحویلش نمی گرفت.
کنجکاو شدم بدانم چکاره شده. پرسیدم. با خنده ی شنیعی گفت در کار کامپیوتر است.
فکر کردم شرکت کامپیوتر باز کرده. گفتم مبارک است. اما نفهمیدم چرا آنطوری می خندید. گفت خود کامپیوتر که نه. داخلش. گفتم آهان, اجزاء و لوازم کامپیوتر؟
گفت نه. کارمان اینست که صبح تا شب در اینترنت می چرخیم. وبلاگ می زنیم , کامنت می نویسیم, وبلاگ هک می کنیم, صدها آی دی می سازیم, بالاترین به هم می ریزیم. آی دی شناسایی می کنیم. اهل وبلاگ که حتما هستی؟ آب دهانم را قورت دادم گفتم نه. وبلاگ چی هست؟ گفت آهان تو توی شرکت هم فقط یاهو مسنجر بلد بودی(خودش را یادش نیست که حتی نمی دانست کامپیوتر چه جوری روشن می شود).
گفتم یعنی برای این کار حقوق می گیری؟ عینکش را برای اولین بار برداشت و گفت پس چی؟ از حالت جدید چشمانش ترسیدم. از ولعی که برای قدرت داشت همیشه می ترسیدم. دوستش دستش را کشید. اما او ادامه داد که خیلی وقت است که متوجه شده اند(؟) اینترنت یکی از حساس ترین مواضع ضد انقلاب است و باید شبانه روز فعالیت کرد تا مواضع دشمن را یکی یکی تسخیر کرد. گفت تو اگر دنبال کار می گردی بگو؟ می توانم استخدامت کنم. خیلی ها را استخدام کرده ام. چشمکی زد, البته قبلش باید یک کلاس های عقیدتی برایت بگذارم. گفتم خیلی ممنون. حسابی مشغول بچه داری و شوهرداری ام. با قهقهه ای گفت شما دیگر چرا خانوم فمینیست؟ و خیلی خودمانی اضافه کرد حالا بیا با هم برویم به کافی شاپ فلان( اسم یک کافی شاپ گران را آورد) چیزکی بخوریم. چند روز قبل هم با خانوم فلان رفتیم همانجا (یکی از دختران خیلی خوشگل اداره سابق) دیگر آمپرم داشت بالا می رفت... گفتم خیلی ممنون شوهرم! نگران می شود( اگر سی با این را میخواند بداند الکی برایش فیلم بازی کردم.متوقع نشود) و خداحافظی کردم.
خیلی دلم گرفت و اصلا نفهمیدم چه طوری آمدم خانه...
منبع:http://z8un.blogfa.com/8806.aspx

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

تعداد بازدیدها

جستجو در این وبلاگ

بايگانی وبلاگ